در غروبی سر زده دیدم سیه زلفی سیاه
قصه می زد با پریشان موی،بر این بادها
سایه ها افتاده بر آب و خیال این سخن
چهره می زد با گریبان روی،بر این یادها
رفتنی شد آفتاب وشب رسید و التماس
تشنه می زد با حریفان کوی،بر این بادها
مشت کردم تا ببینم در درون دست خود
دیده می زد با رقیبان سوی،بر این یادها
ناسپاسی میکند مهتاب براین پشت بام
زخمه می زد با طبیبان روی،بر این بادها
حنجر دل بغض بود و رعدهای پرسکوت
چکه می زد با پریشان موی،بر این یادها
/سجاد نعلبندی @۱۴بهمن۹۹
برچسب : نویسنده : sajjadnalbandy1 بازدید : 99